نبی دهقان زاده اي گمنام بود روزي جرقه ی خشم پدرش «علي كيشي»، به ستمي ناروا و بيگاري در زمين ارباب چنان شعله ور مي گردد كه دراعتراضش به ظلم و نابرابري، غضب خان چنان اوج مي گيرد كه تن نيمه جان او را نقش زمين مي کند و اينجاست كه نبي با خشونت به اعتراض بر مي خيزد واز واهمه ي انتقامي سخت، زادگاهش را به اجبار ترك مي كند.آبها از آسياب مي افتد و نبي از غربت باز مي گردد و پدر و مادر به فكر عروسي وي مي افتند كه شايد از اين رهگذر آرامش از دست رفته را بازيابند و روح عاصي او اندكي آرام گيرد. «نبي» دلداده و مفتون « هجر» است و حديث اين عشق آتشين ، شهره ي آفاق.اما هجر را ازنبي دريغ مي دارند و گزيري جز گريز نمي ماند و دو دلداده چون به رغبت دست در دست هم فرار مي كنند.
پدر«هجر» به وصلت آنان رضايت مي دهد.زندگي، روالي عادي به خود مي گيرد و اما واقعه اي، نبي را براي هميشه به كوران مبارزه و ميان دهقانان مي كشاند.مادرش «گوزل» مورد تهديد امنيه ها قرار مي گيرد و نبی كه با آنان در مي افتد ،رشادتهايش نام آورش مي كنند و به سيماي مبارزي فراري درمي آيد كه جز قنداق تفنگش بالشي بر بالينش ديده نمي شود.آوازه ي«قاچاق بني»در ايل و محال مي پيچد و هرجا كه بيدادگري خانها و اربابان ، دمار از روزگارخلق درمي آورد او يكه تاز ميدان مي گردد و با حمايتي كه وي از ستمديدگان مي نمايد و حمايتي نيز كه مظلومين از وي مي كنند ، در قلب مردم جاي خود را هر روز وسيع و وسيع تر مي يابد.
دهقانان او را در ميان خود مي پذيرند و او هر از گاهي را در دهي مي ماند و نام و نشان او از حكومتيان مخفي نگاهداشته مي شود و بدينسان « قاچاق نبی » تجسم آمال و آرزوهايي ميگردد كه تحقق آنها چون آتشي زير خاكستر ، در دلهاي مردمان عصر و ديار ،هرچند پنهان اما همچنان سوزان و روشن بود .اما « هجر » شيرزني بي باك كه دور از ايل و تبار به روي زين اسب و دوشادوش قاچاق نبي سرگشته ي دياران است و شيفته ي رزم و دليري.
امنيه ها و مأموران حكومتي تزار روسيه ،با همدستي مالكين و فئودال ها ، هرجا كه خبري از نبي مي يابند ، قشون و افرادشان را به دستگيري او راهي مي سازند و اما قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ها را مأوايش مي سازد . در سير مبارزه ، قاچاق نبي به عصيا نگري شكست ناپذير بدل مي گردد كه وقتي خصم بر او توان چيره گري نمي يابد با توطئه اي سازمان يافته «هجر» را به غل و زنجير مي كشند و در محبس اش مي اندازند تا نبي را در دام اندازند.«هجر» رنج و زخم تازيانه را بر جان مي كشد و كينه هايش به نابرابري ها ، صيقل مي يابد و شيفتگي و عشق اش به « نبي » بيش از پيش پرجلا و پرشكوه مي گردد.
نبي كه به رهايي او مي رود با اسب يكتا و و فامندش«بوزآت»چنين ساز و نوا آغاز مي كند :"اسبم بوزآت" پلنگ رزم است ! نگاهش مغرور چون نگاه عقاب و چشمانش قشنگ همچون چشم آهوان. مونس شانه هايم تفنگ است و زينت كمرم خنجر و شمشير .چون تندر و طوفان بتاز اي « بوزآت » كه « هجر » در محبس است و دل بي تاب ... ."بدينسان نبي و هجر را بارها اسیر دام و ميله هاي زندان مي كنند و اما باروها و حصارهاي محبس خانه ها ، با توانگري انديشه و ياري ياران و دليران ، تاب آنان را نمی آورند و همچنان پرخروش و پرتوان به ياري محرومان مي شتا بند و « آينالي»كه تفنگ نبي بود چون رعد مي غرد و ترس بر جان ظالمين مي اندازد.
روزگاري كه قاچاق نبي از تعقيب و گريز امنيه ها هيچ جايي را امن و امان نمي يابد درشبی باراني كه ارس طغيان مي كرد و باد وطوفان ،درختان بيشه ها را مي شكاند و صفير گلوله ي ژاندارم ها با نفير باد مي پيچید به همراه هجر با گيسواني افشاني در باد و تفنگي بر دوش و قطارهاي فشنگي كه حمايل شانه هايش بود و بر روي اسب همچون برق مي تازيد ، از آبهاي پرخروش ارس مي گذرد تا پيش ياران آن سوی ارس مأواي امني بيايد.
هجر با « مهدي »، يار يگانه و وفادار نبي کنار ارس مي ماند و اما نبي، رهسپار رزم و ستيز مي گردد و غافل از اينكه امنيه های هردو سوی ارس با تحريك مالكان و فئودال ها آني از آنان غافل نيستند.در غياب نبي، تعدي حيثيت هجر مي كنند كه هجر ، بي باك و دليرانه پاس ناموس مي دارد و مردانه مي كُشد و مي رزمد و آوازه ی گُردي و جسارتش تا دورترها مي گسترد . كينه ي خصم ، از نبي آنچنان اوج مي گيرد كه از هيچ دسيسه اي براي هلاك او فرو نمي مانند تا اينكه از مكر و فريب يك زن براي قتل نبي سود مي جويند.
زن مكارِِ"شاه حسین" يكي از ياران نبي را با تطميع و بذل طلاها و جواهرات گول مي زنند و روزي كه نبي ميهان آنان است ، او به ناروا مدعي آزار نبی به خويشتن مي شود و شاه حسين از اين ادعاي كذب چنان مي آشوبد كه تفنگش را برمي دارد و پنهاني منتظرنبی مي ماند . قاچاق بني كه بي خبر از همه جا با خيل يارانش سوي خانه ي رفيق مي آمد هدف تفنگ شاه حسين قرار مي گيرد و گلوله ها چنان كاري و عميق بر دلش مي نشينند كه تنها مجالي مي يابد چنين سخن گويد :« اي دوست،اي نامرد براي چه كشتي مرا؟ من كه خاك پاي تو بودم چرا گذاشتي نامردمان و غداران به آرزوهايشان چنين آسان برسند؟
آي هجر ! اي زيباترين سوگلي ديار! كجايي كه يارت را كشتند !؟ نبي ات را كشتند ! در غربت، آن هم يك رفيق ... اي مردمان ، اي ياران، نبی را كشتند ! نبی را كه فدايي ايل و تبار بود و فريادرس بيچارگان ! ... دشمنان هرگز دل اين كار را نداشتند ... يك عزیز... يك دوست مرا كشت ! يك ...» مي گويند كه نبي آهي نكشيد و آنچنان از آينالي چسبيده بود و چنان خشمي در ابروانش گره خورده بود كه گويي غضب خفته در سيماي او،هنوز تا ابد جاودانه است.با مرگ "نبی" زن ها مويه آغاز كردند و عروسان و دختران در عزايش گيسوان كندند و ياران به خونخواهي بپا خواسته و" شاه حسين "و زن نابكارش را كشتند و اما نامهای" نبی و هجر" ماندند تا در دلها، زيستني دگرگونه آغاز كنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر